در جست و جوی حقیقت



بسم الله الرحمن الرحیم


اَوَّل

از این خونه به اون خونه. از این بنگاه به اون بنگاه. افتاب و باد و بارون. گرون و ارزون. کوچیک و بزرگ. همسایه ی مجرد و همسایه ی سگ دار!. از ولی عصر و کشاورز تا اذربایجان و جیحون و رودکی و اسکندری. اما بحمد لله بعد از کلی گشت و گذار بالاخره یه خونه پیدا کردیم.

کوچیک و جمع و جوره و نوساز. امیدوارم همسفر با یه خونه ی صد متر کوچیکتر کنار بیاد!

همسفر میگفت تجربه ی خیلی خوبیه. یاد میگیریم کم داشته باشیم و با کم زندگی کنیم. مخصوصا برای حانیه میگفت که کم داشتن رو هم ببینه. خونه کوچیک رو هم ببینه. امکانات نداشتن رو هم ببینه. حتی میگفت نه مبل میبریم و نه مبل میخریم. دور سالن پتو پهن میکنیم و متکی میذاریم. بی خیال بابا انقدر هم دیگه متحولمون نکن لطفا :)


با صاحبخونه قرار مدار ها رو گذاشته بودیم و قرار بود چهارشنبه پول رهن رو کامل بریزم و کلید هارو تحویل بگیرم. از اونجایی که کارتم تاریخ انقضاش گذشته بود دوشنبه رفتم بانک صادرات سر میدان انقلاب و کارت جدید برام صادر کرد. برای اینکه یه موقع چهارشنبه کار گیر نیافته، سه شنبه صبح زود قبل از کلاس رفتم بانک شعبه فلسطین تا پول رو ساتنا کنم. فرم رو پر کردم و دادم دست خانمه و کارت ملی رو هم دادم. بعد از دقایقی گفت اقا این امضاتون نمیخونه. گفتم من دیروز با همین امضا کارتم رو گرفتم! گفت خب برو همون شعبه :)

همینقدر شیک و مجلسی!


بعد از ظهر بعد کلاس حوالی ساعت 2 بود که رفتم بانک همون شعبه سر میدان انقلاب و صداش رو در نیاوردم و فرم رو تحویل دادم و مجدد گفت که امضا نمیخونه!

خلاصه سرتون رو درد نیارم به این نشون داد و به اون نشون داد و نهایتا رئیسشون اومد دید و گفت نه نمیشه. میگفتن اصلا امضات خوب اسکن نشده و معلوم نیست و برو شعبه ای که حساب باز کردی. از اون جهت که حتی اگه با هواپیمای خصوصیم هم میرفتم به موقع نمیرسیدم کارمند بانک پیشنهاد داد زنگ بزنم شعبه و بگم امضا رو دوباره اسکن کنه. یه درصد فکر کنید یه کارمند بانک اخر وقت اداری بخواد همچین کار خطیری رو انجام بده!

+ حین این صحبتامون یه اقایی اومده بود یه چک پاس کنه که مبلغ و تاریخ و در وجش خط خورده بود و پست نویسی شده بود، یعنی فقط یه امضاش درست بود :) و قبول نمیکردن براش پاس کنن

طولش نمیدم. از عجایب خلقت اینکه زنگ زدیم و بیست دقیقه بعد امضا رو اسکن شده فرستادن توی سیستم. اما خب کماکان امضای من نمیخوند!

جالبه که کارت ملی و هویت و اینا رو هیچیش رو قبول نمیکنن، چون امضا باید درست باشه!

اخرین راهکاری که کارمند بانک بهم داد این بود که برم یه شعبه دیگه شاید قبول کردن. و رفتم و شد :)


آخِر

هفته های قبل که با همسفر مشغول انتخاب وسایل برای بردن بودیم، همسفر به نکته جالبی اشاره کرد. میگفت ما که قرار نیست خیلی اونجا باشیم، خونه اصلیمون اصفهانه. اونجا فقط مسافریم و بعد یه مدت دوباره میایم خونه خودمون. پس چرا بیخود وسایل زیاد بارِ خودمون کنیم و دورمون رو شلوغ کنیم؟ در حد کفایت بسه دیگه.


ظاهِر

 اون اقایی بود چکش رو پاس نمیکردن. همون شعبه ای که کار منو راه انداخت دیدم خوشحال و خندان نشسته. فک کنم کارشو راه انداخته بودن :)


باطِن

ما که قرار نیست خیلی اینجا بمونیم که، پس برای چی داریم انقدر دور خودمونو شلوغ میکنیم؟


+ وَ هُوَ بِکُلِّ شَئ عَلیم


بسم الله الرحمن الرحیم


اون یه نفری بود که توی پست قبلی گفتم بعدا درباره ش می نویسم، دکتری بودن که وبلاگ صهبای صهبا رو داشتن.


همون زمانی که تو وبشون می نوشتن، یه بار باهاشون درباره طب سنتی م کرده بودم. و بعد که بحث تهران شد و خونه و اینا خیلی بهم لطف داشتن، مخصوصا اقای دکتر.


عصر روز دومی که اومده بودم تهران آقای دکتر تلفن زدن که چه کار کردی؟ گفتم دیروز ثبت نام بود. گفتن مجردی اومدی؟ گفتم بله و خوابگاه متأهلی ندادن و دنبال خونه می گردم. آقای دکترم نه گذاشتن و نه برداشتن. گفتن یه شب بیاین پیش ما! خلاصه اصرار کردن و آدرس دانشگاهشونو دادن. منم یه شب همون هفته اول رفتم و پیداشون کردم و با هم رفتیم محل ستشون به صرف شام! حدودا شمال شرقی تهران. و در عین حال خیلی ساده. سفره ی روی زمین و شام هم که استانبولی و زیتون و خیلی بی تکلف و راحت. نوشیدنی هم که عصاره انار.


سر شام بحث اربعین رو با دکتر صهبا و آقای دکتر پیش کشیدیم. اینکه آقایونی که همسرانشون عذر دارن، تنهایی برن یا نه. مثلا اینکه من بچه م 4 ماهشه و نمی تونم با خانمم برم، به نیابت از خانم و حانیه برم کربلا یا بمونم کنارشون یا هر سناریوی دیگه ای. و قضیه استخاره ای که کردیم و بد اومد و تنهایی و درد فراق از همسفر و حانیه رو براشون گفتم.


گفتیم و گفتیم و گفتیم. شنیدیم و شنیدیم و شنیدیم.

تهش انگار نتیجه این شد که این رفتن و نرفتن به شرایط هر کس مربوط میشه و کسی نمیتونه برای دیگران اظهار نظر کنه. ولی مهمتر از رفتن و نرفتن در آینده اینه که ما سلوک همسرانه خودمونو در زمان حال در راه امام حسین پیش ببریم.

گفتن مثلا طبیعیه که بعضی از خانم های باردار حال جسمیشون مناسب رفتن نباشه. حالا تصور کنین تو همین شرایط یه خانم باردار از این طرف تو دل خودش از شوهرش دل می کَنه و مدام بهش میگه تو رو خدا تو برو به جای من و بچه. از اون طرف شوهرش به خاطر خونواده ش از کربلا رفتن دل می کَنه و مدام میگه امکان نداره تنهات بذارم. از این طرف یه نفر داره با عواطفش می جنگه و شوهرشو می فرسته برای جهاد. از اون طرف شوهرش به خاطر اون از بالاترین میل قلبیش میگذره و میگه من وظیفه م یه جای دیگه و یه چیز دیگه ست و از این نرفتن داره میسوزه و آب میشه. حالا تو این شرایط دیگه مهم نیست ما بریم یا نریم. الان ما داریم کنار همدیگه و با این شرایطمون تو وجود امام حسین آب میشیم و میسوزیم. مسئله اینه که مؤمن تو زمان حال زندگی می کنه.

آینده اگه روزی بود یکی یا هر دومون می ریم. اگه هم روزی نبود، نمی ریم. هر چی خدا بخواد.


خیلی صحبتای خوبی شد. جای همتون خالی. شب هم با اقای دکتر رفتیم توی پارکشون یه تابی زدیم و کلی از مسائل فلسفی و رزق و اینا حرف زدیم. دکتر صهبا یه طرف، انصافا اقای دکتر هم یه طرف. خود اون صحبتا رو هم اگه یه موقع حالشو داشتم مینویسم براتون :)


+ توی تابستون و اون اولین دفعاتی که با دکتر صهبا بحث طب سنتی و اینا رو مطرح کردم، ازم پرسیدن به نظرت فارغ از تخصصی که به دست میاری، میزان اثرگذاری یه پزشک طب سنتی بر جامعه اطرافش بیشتره یا یه جراح مغز و اعصاب؟ بهشون گفتم فارغ از تخصص، هر چی تقوامون بیشتر باشه، بیشتر بر جامعه اثرگذاریم.

توی این هستیِ نظام مند، هرچی بیشتر خودمونو تو چرخ دنده های هستی چفت کنیم و از قوانینِ حِکمی اش تبعیت کنیم، برداشتمون هم بیشتر میشه.

اصلا سنت خدا اینطوریه که بعضی نتایج رو توی بعضی چیزهایی قرار داده ولی مردم جای دیگه دنبالش میگردن. مثه اینجا که اثر گذاری توی تقواس، نه شان اجتماعی.


بسم الله الرحمن الرحیم


1.عین.

دانشکده ما جدا از خود دانشگاه تهرانه. با امیرسجاد وعده کرده بودم و وعده نهایی مون شد ایستگاه مترو تاتر شهر.

یکم فرصت داشتم و گفتم یه تابی اطراف بزنم. از میدون فلسطین رفتم سمت میدون انقلاب. یه بار رفتم و یه بار برگشتم. دوتا چیز خیلی توجهم رو جلب کرد که اطراف دانشگاه تهران به چشم میخورد و اصفهان کمتر بود

یکی دست فروش ها

یکی خواهر و برادرها !

کلا که راجع به وضعیت پوشش اون طرفا چیزی نگیم و سمت ایستگاه تاتر شهر هم که کلا نریم :)

چقدر دلم گرفت از این شهر و آدماش.


2.عین.

به جهت اینکه کارای فارغ التحصیلی اصفهان هنوز تموم نشده بود، تهران بهم شماره دانشجویی ندادن. و این یعنی خداحافظ خوابگاه! خداحافظ غذای دانشگاه! و خداحافظ سایر امکانات !

با چانه زنی هایی که با اموزش و رییس دانشکده انجام شد، در اخرین لحظات وقت اداری اجازه دادن چند شبی رو که هستم توی پاویون و نماز خونه ی همونجا بمونم و هماهنگی هاش با حراست انجام شد.

نگهبان اون شب هم آقا رضا بود :)

ظهر رفتم و خودمو بهش نشون دادم و حال و احوال کردیم. شبش با امیرسجاد قرار گذاشته بودم بریم یه تابی بزنیم. برای هماهنگی ورود و خروج به رضا که گفتم، با همون ته لهجه ی شیرین کردی اش گفت: ببین، من کاری به بقیه نگهابانا ندارم. من سیستم خودمو دارم. تا ساعت 11 شب توی ساختمون گشت میزنم بعدش هم تا دو، دو و نیم بیدارم و بعد کم کم میرم توی چرت. پا نشی زود بیای ها. قشنگ گشت هات رو بزن و راحت باش. بعد هم دستمو گرفت و برد توی ساختمون چرخوند که:

اینجا وای فای بهتر انتن میده، و یوزر و پسوورد اکانت خودشو بهم داد

اینجا وقتایی که کسی توی ساختمان نیست میتونی بری حمام

اینجا ابدارخونس هر موقع خواستی بیام در رو برات باز کنم

 و


شب که از بیرون برگشتم، حدودای ساعت 10، گفت پس چرا انقدر زود اومدی، قشنگ میرفتی میگشتی!

موقع برگشت، یکم انگور گرفته بودم که باهم بخوریم. شستم و بردم توی اتاقشون. تا بهش تعارف کردم گفت نمیخوره. بعد برام از رژیمی که گرفته بود گفت و از دکتر کریمی (یکی از اساتید) که با ماساژ یه سری نقاط کف پا، کمر دردش رو خوب کرده بود!

در اولین برخورد. بدون اینکه قبلا همو دیده باشیم. الحق که برادری رو در حقم تموم کرد.

پس توی تهران هم از این اعجوبه ها پیدا میشه! جانم.


1.میم.

با صادق وعده کردم همدیگه رو ببینیم. سرِ خیابون کارگر اومد دنبالم و رفتیم پل طبیعت و طالقانی و دوتا فلافل کثیف زدیم بر بدن :) اما چیزی که میخواستم بگم فاجعه ی ترافیک و شلوغی بود. وای که دیوانه شدم ! تهران فک کنم کلا چیزی به نام خیابون نداره. یا اتوبانه،یا یه مشت کوچه ی باریکِ پیچ در پیچ!

یادمه یه بار که با همسفر اومده بودیم میگفت کلاهم تهران بیافته هم نمیام بردارم. حالا بیچاره شوهرش افتاده اونجا :)

ادم یه خروجی رو اشتباه بره نیم ساعت مسیرش فرق میکنه. تازه اگه تو طرح نیافته و جریمه نشه!

اون از با ماشین بیرون رفتن. پیاده هم که دیگه هیچی. خدا رو شکر همه با هم در اوج صمیمیت ان! نه بالا رو میشه نگاه کرد و نه پایین رو. روبرو هم که دیگه بدتر از بقیه ی جاها.

چقدر دلم گرفت از این شهر و آدماش.


2.لام.

نگهبان روزِ دوم داش مهدی بود. چقدر دوست داشتنی بود این پسر. عصر که شد و تنها شدیم پرسید متولد چندی؟ گفتم فلان. گفت الان یعنی پزشک عمومی شدی؟ گفتم اره. گفت پس معلومه خیلی درس خونی، یه چیزی بپرسم؟ گفتم بفرما. گفت: حیف نبود اومدی طب سنتی؟ قشنگ میرفتی جراحی . داخلی . یه چیز دیگه! که یکم از دلایلم براش گفتم. بعد خودش گفت البته من قبلا اصلا اعتقادی بهش نداشتم اما الان ایمان دارم بهش. و علتش رو گفت که یک ماه دل درد داشته و خوب نمیشده. بعد با دو روز مصرف دارو های تجویزی یکی از اساتید بل کل خوب شده. اما همه اینا روگفتم که اینو بگم: گفت داروی دکتر کریمی رو که خوردم، یه دفعه خوب شدم. البته خدا خوبم کردا. دکتر کریمی هم واسطه بود. خدا اونو واسطه کرد منو خوب کنه. بعد از ماه صفر گفت و صدقه و . بماند! فکر نمیکردم تهران همچین ادمایی هم داشته باشه. یک نفر نگهبان با تحصیلات فوق دیپلم و این سطح از درک معارف.

پس توی تهران هم از این اعجوبه هایی پیدا میشه! جانم.


1.راء.

بهش گفتم ممکنه خوابگاه متاهلی بهمون ندن. کجا برم دنبال خونه؟ گفت محلش برات مهمه؟ اول گفتم نه. بعد نواب رو پیشنهاد داد. گفتم خب امنیتش برام مهمه. بالاخره صبح تا عصر خونه نیستم. گفت پس نواب فایده نداره. اونجا بیشتر محله ی . فا بگذریم

از قیمت خونه هم براتون نگم که دیگه هیچی. یه واحد کوچیک 50متری رو 115 میلیون تومن رهن میگفت. تازه این ارزونش بود :)  تازه تر یه همسایه هم اشانتیون داشت که یک عدد سگ که چه عرض کنم، خرس تو خونه نگه میداشت !

بگذریم . 

چقدر دلم گرفت از این شهر و آدماش.


2.یاء.

ظهر روز دوم اومدم برای ناهار برم بیرون، به مهدی گفتم میرم و میام، بعدش هم میخوام برم دنبال خونه. که یکم راجع به محله ها حرف زدیم. بعد یکی دیگه رو صدا زد بیاد تا با اونم م کنیم اومد و خودشو معرفی کرد و گفت مثلا فلان قسمت دانشکده اس. بهش که گفتم میخوام برم خونه ببینم، گفت وایسا من ساعت 3:30 که خروج زدم

، باهم میریم. از اون اصرار و از من انکار. و اقا جدی جدی اومد!

کلی رفتیم و یه جای نسبتا مناسب پیدا کردیم. بیعانه گذاشتیم تا صاحبخونه هم بعدا بیاد. بعد اومد و منو سوار اتوبوس کرد و خودش رفت!

ما تا حالا همو دیده بودیم؟ نه والا!

اخه کی میاد همچین کاری بکنه؟

پس توی تهرانم از این اعجوبه ها پیدا میشه! جانم.


+ من راجع به سیطره ی ولایت حضرت عبدالعظیم روی شهر تهران شنیده بودم. اما ندیده بودم. اما دیدم!


این که اطراف مون رو چطوری ببینیم هم خیلی به خودمون بستگی داره. چیشو دوست داریم ببینیم؟

چه مدلی؟ 2. علوی یا 1. .


+وقتی خونه ام ترجیح میدم کمتر برای مطلب نوشتن وقت بذارم و اخر هفته ها رو ازاد کنم.


+ یه اشنا هم دیدم که بعدا میگم کی بود!


بسم الله الرحمن الرحیم



عین.

تو راه برگشتن از مشهد بودیم. سر راه یه جا وایسادیم ناهار رو خوردیم. به سمت ماشین که میومدیم دوباره سایت سنجش رو چک کردم. گفته بودن نتایج رو ساعت 6 عصر می زنن اما مگه کارمندا تا اون ساعت سر کارن؟! اون موقع ساعت 3 بعد از ظهر بود. سایت که باز شد دیدم بـــــله ! لینک اعلام نتایج رو گذاشتن. یکم از همسفر و بقیه فاصله گرفتم و کم کم اطلاعات رو وارد کردم تا برم نتیجه رو ببینم. و دیدم. سایت رو روی صفحه گوشی باز گذاشتم و صفحه رو زوم کردم روی اسم خودم بدون این که نتیجه معلوم باشه. صفحه رو خاموش کردم و رفتم سوار ماشین شدم. بقیه هم اماده رفتن بودن. گوشی رو دادم دست همسفر و گفتم ببین پیام چی اومده. اول سکوت ماشین رو پر کرد و بعد ناگهان : همســــــــــــــــــــــــر ! همســــــــــــــر !
برگشتم عقب و نگاهش کردم و گفتم جانم؟(1)
گفت همونی که می خواستی بود !
گفتم اره !

پرید پایین و رفت پیش اون یکی ماشین. پدر خانم و اینا پیاده شدن و اومدن دست و رو بوسی و تبریک.
وقتی راه افتادیم گفت: یه سوالی بپرسم راستش رو میگی؟
طبق معمول گفتم: اگه جواب بدم، راستش رو میگم!
گفت الان چه حسی داری؟



لام.
همسفر گفت به کیا گفتی؟
گفتم هیشکی !
گفت یعنی به علی آقا (داداشم) و امیرسجاد ( اون یکی داداشم) نگفتی؟(2) گفتم نه !
گفت ای بی ذوق !
منم رفتم دوباره توی سایت و از نتیجه اسکرین شات گرفتم و فرستادم برای جفتشون.

با امیرسجاد که صحبت می کردم داستان اعلام نتیجه رو براش گفتم. گفتم و گفتم تا رسیدم به اونجایی که همسفر پرسید؟ الان چه حسی داری؟
بهش گفتم فک می کنی چی جواب همسفر رو دادم؟
گفت معلومه: هیچی!
گفتم زدی تو خال :) البته با اندکی کمونه :)
پرسید الان خوشحالی؟ گفتم همون اندازه ای که اگه دفترچه اعزام به سیستان و بلوچستان رو میذاشتن کف دستم!
چشماش بنده خدا چارتا شد !
یه بار دیگه توی راه پرسید: جدی چه حسی داری؟ گفتم هیچی ! گفت یعنی خوشحال نیستی؟ گفتم چرا. اما قبول نمی شدم هم همینقدر خوشحال می شدم. اعزام به سربازی هم همینقدر !



یاء.
دور هم نشسته بودیم. می گفتیم کاش حاج اقا هر هفته نیاد تا بشه به جاش بیشتر با هم گپ بزنیم :)
گفتیم و گفتیم و گفتیم. شنیدیم و شنیدیم و شنیدیم.
از دکترا هایی که قبول شده بودیم و شرایط دانشگاه هامون و استعداد درخشان و سربازی و خوابگاه و بقیش.
گفتم یادته اون روز با هم یک صدا گفتیم نسبت به دکتری هایی که قبول شدیم هیچ حسی نداریم؟
گفت اره
گفتم واقعا همینطوره ها. اما نمی دونم وقتی چرا یکی ازم میپرسه چی قبول شدی و منم جوابش رو میدم، انگار که ته دلم خوشحال میشم و قند اب میشه. که اره. قبول شدم. تخصص طب سنتی دانشگاه تهران قبول شدم.
جالب بود که اونم حرفم رو در مورد خودش تایید کرد. که چقدر انگار بعضی موقع ها توی توهمیم. که چقدر هنوز آب ندیدیم، اما شناگر های قابلی هستیم، در دریای لشکر جهل.

الان که این روحیات خودم رو کشف کردم به این فکر می کنم که واقعا برام با سربازی فرقی نمیکرد. یعنی برای یه روستای دور افتاده هم همینقدر ذوق دارم. حتی الان که دیگه بعیده اونجاها برم.

نمی دونم اگه تو شرایطش قرار بگیرم هم بازم ذوق دارم یا نه. کاش داشته باشم. کاش . چقدر ایمانم ضعیفه .
از ایمان ضعیفمون گفتیم و راهی که داریم که بریم. از راه طولانی مون گفتیم و سر عت کممون. از سرعت کممون گفتیم و زاده و توشه ی اندکی که جمع کردیم.


علی علیه السلام: آه. من قلۀ ااد و طول الطریق .




(1) به علت وجود حانیه ی کوچولو، همسفر توی ماشین صندلی عقب میشینه. خدا خیرش بده.
(2) من فقط یه خواهر تنی دارم.

بسم الله الرحمن الرحیم


از وقتی سوار ماشین شدیم دیدم اخماش توی همه و یه گارد خاصی داره. همسفر رو میگم. چهره ی گرفتش نشون میداد که توی مهمونی از یه چیزی ناراحت شده. مسیر خیلی مساعد نبود تا گره ی دلش رو باز کنم و صبر کردم تا رسیدیم خونه.

هرچی پرسیدم چی شده نگفت. مثل همه ی خانم ها که نمیگن. منم هی اصرار کردم. مثل همه ی مردا که اصرار میکنن تا عقده ی دل همسفرشون رو باز کنن.  باید اصرار کنیم و بپرسیم. اصرار کردم. رها نکردم تا گفت.


گفت که تحمل وضعیت خونوادم براش سخت شده. که نمیدونه بچمون قراره چطوری توی این محیط بزرگ بشه. که چرا خاله با یه بلوز نصف آستین و بدون روسری اومده توی جمع جلو نامحرم ها. که چرا همه بلوز شلواری شدن. که چرا و چرا و چرا. که فرق اون که چادر سر میکنه با کسی که انقدر حجابش بده پس چیه؟

اون میگفت و من سر ت میدادم.

اون میگفت و من دستش رو توی دستم فشار میدادم.

اون میگفت و من همدلی میکردم و جواب نمیدادم.

گفت تا خالی شد.

آخر هم گفت دلش میخواد راجع به قضاوت خدا بین خودِ چادریش، و اونای بی حجاب بدونه. فرق جایگاهشون و اینا.


حرفاش که تموم شد و آروم شد، بعد از تایید حرفاش که منم از این قضیه ناراحتم، گفتم که یکم جاده خاکی زدی.

تعجب کرد.


گفتم قبول که اونا، "این" عملشون اشتباهه، مگه میشه به خاطر یه عمل اشتباه نسخه یکی رو پیچید؟

مگه قضاوت بر اساس عمله؟


گفت: قاعدتا باید بر اساس عمل باشه!

گفتم: یعنی دو نفر که نماز میخونن عملشون مثل همه؟

بیا فرض کنیم یکی شون توی یه خانواده مذهبی بزرگ شده، یکی توی یه خانواده معاند با مذهب؛ بازم مثل همن؟


از ملاک ارزیابی قران براش گفتم و ارزش "سعی" در مقابلِ بی ارزشیِ صرفِ "داشته" یا "عمل"

این که نه خونواده و اعتقاداتی که از خونوادمون به ارث بردیم، نه هوش و استعدادی که خدا بهمون داده و نه هیچ کدوم از داشته هامون که خدا بهمون داده ملاک ارزش گذاری نیست.

این که عملی که انجام میدیم، نمازی که میخونیم، روزه ای که میگیریم، زیارتی که می کنیم، احسان و سخاوتی که ازمون بروز میدیم، به خودی خود ملاک ارزش گذاری نیست.

این که مقایسه ی این دوتاس که مهمه. این که خدا چی بهمون داده و ما چکارش کردیم. مثلا منی که تو خونواده مذهبی بزرگ شدم هنر نمیکنم نمازم رو اول وقت میخونم، اونی هنر میکنه که تو خونواده مذهبی بزرگ نشده و همین عمل من رو داره.


یکم گیج شد.


میدونید چیه، حرفای ما آدما چون خودمون تشتت داریم گیج کننده اس!

حرفای اون که واحدِ احده چون وحدت داره جمع کنندس.

برای همین داستان قضاوت امیرالمومنین راجع به چند نفر که یک عمل واحد () رو انجام داده بودن ولی حکم هاشون فرق میکرد رو تعریف کردم (کلیک)


خیلی به دلش چسبید.

چهره ی عبوسش شکفته شد.


بسم الله الرحمن الرحیم

 

جلسه دفاع از پایان نامه ام برگزار شد.
دفاع بود یا روضه نمیدونم.
شاید هم دفاع از روضه بود!

نیت روضه کرده بودم. سخنرانش که خودم بودم و مقاله ام رو ارائه دادم. مداحش هم خودم بودم. پاکت هم نگرفتم :)

اولِ جلسه رو با بسم الله و سلام به امام حسین شروع کردیم. پذیرایی هایی رو هم که خریده بودم به نیت روضه ی امام حسین گرفتم و یه نذری مختصر و مفید هم دادیم.

بابا که با ماشین پیچیدن توی بیمارستان و سوار شدم تا بریم سمت ساختمان محل برگزاری جلسه، اولین جمله بعد از سلام گفتن: حداقل امروز یه چیز دیگه میپوشیدی.
پیرهن مشکی رو میگفتن که تنم بود :)
اخه بابا نمیدونستن. مگه میشه دفاع باشه، روضه باشه، پیرهن مشکی نباشه؟
دفاع بود یا روضه نمیدونم.
شاید هم دفاع از روضه بود!

 

یه کاری رو خیلی دوست داشتم بکنم و به لطف خدا انجام دادم. دلم میخواست یکمی از خدا بگم.
به جای اینکه بگم انار این ویژگی ها رو داره، جمله ی صحیح رو به کار ببرم. بگم خدای قادر متعال این ویژگی ها رو توی انار قرار داده.
مث خدا که توی قرآنش از عسل و زنبور عسل میگه. اینا رو میگه تا یاداوری کنه بهمون کنه: "ما" به زنبور عسل وحی کردیم. زنبور رو میگه تا خودش رو بشناسونه.
منم از انار میگفتم تا خدا رو بشناسونم.

چقدر متون قدیمی طب سنتی رو که میخونم این وجه داخلشون موج میزنه. هر دو خطی که طرف نوشته اخرش گفته باذن الله تبارک و تعالی. خالق رو هم دیده. بر عکس طبِ رایجِ سکولارمون که چشمش رو روی خالق بسته. هرچند، خواهی نخواهی وقتی راجع به بدن میخونی میرسی به خالق. مگه میشه مخلوق رو دید و به خالق نرسید؟

خلاصه که جای همه خالی بود. مجلس خوبی شد.
دفاع بود یا روضه نمیدونم.
شاید هم دفاع از روضه بود!

 

داداشم میگفت الان با خیال راحت و بی استرس شب میخوابی. گفتم مگه قبلش ناراحت بودم؟
دوتامون خندیدیم :)
اخه این چرندیاتی که میخونیم و این اعتباراتی که آدما بهمون میدن انصافا استرس هم داره؟

استرس، عاقبت بخیری داره.
توی روضه روز تاسوعا بود یا عاشورا. حرف از اصحاب امام و خاتمه ی شهادت بود. با خودم میگفتم اگه بلای دنیا یهو وسط کار فیتیله ام رو بپیچه چی؟ اگه خاتمه ام بخیر نشه چی؟ اگه امام زمان بگن برو نمیخوامت چی؟
اینا ارزش داره که آدم دغدغشو داشته باشه. بقیه چیزا مهملات ذهنی و اعتبارات ذهنی هست که خودمون برا خودمون بزرگشون کردیم. منم سعی کردم به جای حرف خودمون، توی جلسه حرف خدا رو وسط بکشم. دیگه بضاعتم برای برگزاری روضه در همین حد بود.

دفاع بود یا روضه نمیدونم.
شاید هم دفاع از روضه بود!

 

+ ان شاء الله عازم مشهد الرضام. میرم که برات کربلای خودم و بقیه رو بگیرم.

+ مشهدی کسی داریم اینجا؟ خانمی به نام "بندی" میشناسین؟ ظاهرا تخصصشون در اوردن جسم خارجی از توی گلوِ و پاتوقشون خیابون مصلی س


بسم الله الرحمن الرحیم

 

کی باورش میشه یه دخترِ مجرد که توی خونه دست به سیاه سفید نزده یه کدبانوی نمونه بشه که خونه اش مثل دسته گل میمونه؟ 

همه چی با هم هماهنگ، رنگ ها شبیه هم، میز و صندلی در بهترین چینش و .


کی باورش میشه همون کدبانو برای راحتی بچش از همه چیزایی که قبلا بهشون میگفت قشنگ و لازمه زندگی و غیره بگذره؟


نه این که از قشنگی ها بگذره ها، کلا تعریفش عوض میشه انگار

یه قشنگی خیلی بزرگ توی بچش میبینه که دیگه بقیه چیزا براش بی اهمیت میشه

دیگه اونقدرا هم مهم نیست که میز و صندلی ها صاف و توی فلان زاویه و . باشن. مهمه ها اما خیلی قشنگ رنگ میبازه. از اهمیت می افته. مهم این میشه که بچم که میاد توی سالن، همه جا براش امن باشه.

 

نه این که از قشنگی ها بگذره ها، کلا تعریفش عوض میشه انگار

 

آدما خیلی عجیبن، در راستای محبوب و مطلوبشون خیلی قشنگ و سریع رفتارشون عوض میشه، تعریفاشون عوض میشه، رنگ زندگی شدن عوض میشه

 

حالا فکر کنید محبوب و مطلوبش بهترین چیز/شخص باشه. چقدر میتونه رشدش بده؟ بکشدش بالا؟

 

کاش انقدری بزرگ بشیم که عشق برتر زندگی مون بشه خدا. که خدا رو از همه چی قشنگ تر ببینیم.

مگه همون نیست که این همه قشنگی ها رو توی زندگی مون قرار داده؟

 

در جهان چون حسن یوسف کس ندید

حسن آن دارد که یوسف آفرید

 

خوشگل تر از خدا کی دیده؟(ترجمه ازاد-132بقره)


بسم الله الرحمن الرحیم


میگفت اعصابش از دست همسرش خیلی خورده. عصبانیِ عصبانی. به همسرش چیزی نمیگفتا ولی خیلی بد خلق شده بود توی خونه، آستانه تحریکش اومده بود پایین. تو دلش هم تا دلت بخواد هر حرفی رو که نمیتونست به زبون بیاره، اونجا چون انگار کسی نمیشنیدش خودشو تخلیه میکرد.

یک ماه بعدش هم اگه سر یه قضیه ای ناراحت میشد توی دلش دوباره قیدبک میزد به قبل و خاطرات قبلش ناخواسته یادآور میشد براش.

شاید خودش هم خیلی نمیخواستا، اما میشد.

البته اصلاح کنم.

نمیدونم خودش توی باطنش واقعا دلش "میخواست" که این خاطرات یادآوری بشه و گر بگیره یا دلش "نمیخواست"


این مقدمه رو گفتم که برسم سر اصل حرفم.

 

درسته که خیلی از مشکلاتی که ما داریم، ریشه اش توی نا خودآگاه ماس، اما یه سری هاش رو خودمون انگار به عمد فرستادیمش اونجا، تا هم اذیت بشیم و هم نتونیم رفعش کنیم.


میدونین، یه موقع هست، یه نفر میاد به من یه طعنه ای میزنه، سرزنشی میکنه و میره. من یه هفته درگیر حرفش میشم و قاعدتا بعدِ یه هفته باید فراموشم بشه. اما چند سال بعد میبینم هنوز اون حرفش داره توی سرم میتابه و به هرکی میرسم میگم فلانی منو سرزنش کرد.
در اصل این "خودِ منم" که دارم خودمو رنج میدم. فلانی دیگه در کار نیست. این خودِ منم که دارم روی زخمم نمک میپاشم و بعدش داد و هوار میزنم و از بدیِ روزگار ناله میکنم.


انگار که من توی ناخودآگاهم واقعا دلم نمیخواد این قضیه رو فراموش کنم، چون یه جورایی دارم از این زجر کشیدنه، اتفاقا لذت میبرم!

شاید از این که بقیه بگن آخی، راس میگی، بگن حق با منه یا حتی پیش خودم فک کنم که فلانی به من مدیونِ و اون دنیا تقاصش رو میده یا اینکه پیش خودم فک کنم من چقد میفهمم یا اینکه چقدر باگذشت هستم

ممکنه اینارو هم به زبون نیاریما، اما توی خودمون که ریز بشیم و احوالاتمون رو بررسی کنیم میبینیم عه عه عه عه، تهِ تهش، محرک من توی کارام فلان حس و فلان تحقیر درونیه


مردی که دائم از بدیِ برادر خانمش میناله

زنی که همیشه از حسادت ها و بدخواهی های جاری* و خارسوش* شاکیه

پسری که دائم از نارفیقی های دوستاش و نا امیدی از زندگیش میناله و زود از همه چی عصبانی میشه

دختری که همیشه یه حسِ تحقیر از زن بودنش رو همه جا با خودش حمل میکنه


ریشه اش توی چیه رو نمیدونم، احتمالا به گذشته و تجربیات قدیمی مون برگرده که حک شده توی ناخودآگاهمون

این حرفا چیزی از بار گناه و مسولیت اونی که اذیتمون کرده کم نمیکنه ها؛

منظورم اینه که سر فلش تقصیر رو یکمی هم به سمت خودمون بگیریم


خیلی موقع ها این خودِ ماییم که دلمون میخواد از یه موضوعی زجر بکشیم و ناراحت شیم. انگار نیاز یا حسِ خاصی توی وجودمون میشه.


برای حلش تنها چیزی که ذهنم میرسه بررسی تصمیماتمونه.

شب به شب بشینیم و کارها و تصمیمات و حرفا و روابط اون روزمون رو بررسی کنیم. با این دید که چی شد من اون حرف رو زدم؟ به خاطرِ خدا؟ دل خنک شدنم؟ چزوندنش؟ حق همه ی همینه؟ مردا همه شون همینطورن؟

ببینیم ریشه ی کارامون چیه.

و ریشه ی درستش چی باید باشه.

همین.


حالا که نزدیک محرم داره میشه میخوام کم کم تمرین کنم که یه چله از دهم محرم شروع کنم و به حساب خودم برسم که محرک هام چیاس. عملم از کجا نشات میگیره.

ده دقیقه قبل از خواب، توی سجاده


ان شاء الله ختم میشه به اربعین

کربلا حساب رو با امام حسین صاف میکنیم


یه منظور دیگه هم از زودتر گفتنم دارم.

شما هم به این حساب رسی دعوتید. از عاشورا . (تمرینش رو میشه از همین الانا شروع کرد)

ان شاء الله اربعین زیر قبه امام حسین ببینیم همو.

بسم الله.


*جاری یعنی خانمِ برادر شوهر؛ خارسو یعنی مادر شوهر

*عنوان: سوره قیامت آیه 14


بسم الله الرحمن الرحیم

 

به همسفر گفتم نظرت چیه درباره یه جشن کوچیک، یه کارِ کوچیک، یه اطعام کوچیک؟

ما کوچیکیم. کارامون هم کوچیکه.

اون بزرگه. انعامش هم بزرگه.

 

گفت چرا امسال فقط؟ ان شاء الله هرسال!

اصلا خوبه توی خونمون یه رسمش کنیم.

 

گفتم کیا رو دعوت کنیم؟ دوستامون خوبه؟

 

گفت دوستامون که خودشون به یاد غدیر هستن، ما بزنیم تو کار فامیل که خیلی تو این باغا نیستن. بیاریمشون تو باغ

 

گفتم الحمد لله.

 

گفت چرا؟

 

گفتم همسفرمی.

 

+ از امسال نیت کردیم که عید غدیر رو بزرگ بداریم :) به نیت امتثال امر پیامبر که فرمودن حاضر به غایب و والد به فرزند خبر رو برسونه.

به برکت وجود رحمتِ کوچولوی توی خونمون، اولین سال مصادف شد با اولین سال حضور حانیه.

 

شله زرد خوبی هم شد خدارو شکر :)

 

+ پیشنهاد همسفر برای مخاطب هامون هم خیلی به جا بود. خیلی ها اصلا یادشون نبود امروز چه روزیه !

 

+ ان شاء الله یه برنامه ثابت هم برای ایام شهادت حضرت زهرا داشته باشیم

 

+ میشد جشن رو توی یه مسجد بگیریم اما دلمون می خواست که خونمون هر سال به برکت جشن عید غدیر نورانی بشه


بسم الله الرحمن الرحیم


تو کارِ نوشتن مقاله بود. سنتز و غیرِ سنتز فرقی نمیکرد براش

خیلی آدم مذهبی ای نبود.

روزی میخورد از این راه. راهی که اسمش بود غیر قانونی. و من ترجیح میدادم سراغ رزقایی که معلوم نیست چجوریه نرم.

باهم توی اورژانس که بودیم سر حرف باز شد و گفت و گفت.

گفت که پدرش امکان کسب درامد برای خونواده رو نداره.

گفت که اونه که داره کسب درامد میکنه.

گفت اونه که جهیزیه خواهرش رو جور کرده و الان داره سیسمونی برای خواهرش میخره.

گفت و گفت.

گفت و شنیدم و پیش خودم گفتم که چقدرررررر از سرِ شکم سیری تقوای توی کسب رزق رو رعایت کردم. که تو مخمصه نیافتادم که ببینم چند مرده حلاجم. که من اگه توی شرایط اون بودم کارِ بدتری نمیکردم؟

* کارش رو نمیخوام توجیه کنم. کارِ بد، بده.


اما خیلی موقع ها یه سری کارا، اعتقادا،  فکرا، مذهبی بودن و نبودنا، اخلاق خوب یا بد داشتنا ریشه توی یه جاها و مشکلاتی از گذشته مون داره که الان ما این شدیم. خود آگاه و ناخودآگاه.

مثل همون دوستم که براتون گفتم دارم زیرابش رو میزنم (کلیک). که آخرشم نزدم.


از کجا معلوم که اگه فقر از در خونه ی من میومد داخل، ایمانم از اونور نمیرفت بیرون؟


*عنوان از رسول مکرم اسلام (ص)


+ یه قسمت "نمی از یمی" هم به پیوند های وبلاگ اضافه کردم هر از گاهی اضافه میکنم بهش.


بسم الله الرحمن الرحیم


1

همینطور که داشتم میرفتم سمت دفتر کارش، چهره اش رو برای خودم تصور میکردم. چهره ی استاد الاساتیدمون رو. لقب خاصی نیستا، صرفا خواستم جو بدم:). چون استادِ استادهامون بودن و شاگرد بلاواسطه حُکَما. یه جورایی از اون حکیم درجه یک های فعلی. کسی که کتاب هایی که الان داریم میخونیم رو صدی نود اون ترجمه و تصحیح کرده و اسمش تقریبا پای همه ی کتاب هامون هست. از قانونچه ی چغمینی گرفته تا شرحش مفرح القلوب و برو جلو تا خلاصه الحکمه و بقیه شون. از سلامتکده پیاده راه افتادم سمت خیابان سپهبد قرنی. هر از گاهی روی مسیریابِ نشان نگاه میکردم که یه موقع پل حافظ  رو رد نکنم. قدم ن و کتاب خوانان میرفتم و هوای خنک و دو نمه ی پاییز رو میکشیدم توی ریه هام. هر  از گاهی چهره ی استاد رو تو ذهنم ترسیم می کردم. یه آدم لاغر و قد بلند. موهای سفید یک دست و کم پشت. صورت سه تیغه و صاف. چشم های نافذ. طوری که جرات نکنی توش نگاه کنی و . . همونایی که همیشه با یه کت و شلوار اتو کشیده ان و یکی در میون کروات میزنن! می بافتم و می رفتم. رسیدم دم دفتر کار. شرکت نمیدونم چیِ طوبی. زنگ رو زدم و باز کردن و رفتم بالا. وقتی رسیدم یکی از کارمندا اومد جلو و سلام کرد. جوابش رو که دادم پرسیدم:"استاد ناظم هستن؟"

- بله، توی اتاقشون هستن.[ و با دست به یه اتاق با دیواره های شیشه ای مات اشاره کرد]

+ جلسه که ندارن؟

همزمان با این که داشت میگفت نه، یه اقایی با قد متوسط، با پیرهن و شلوار پارچه ای و یه پلیور معمولی، موهای کم پشتی که از زیر کلاه کوچیک نقاب دارِ روی سرش فر خوردگی هاش بیرون زده بود، با ریش هایی که شروع کرده بود به سفید شدن، یه ضایعه ای توی صورتش که باعث تخلیه شدن چشم سمت چپش شده بود و کمی فربه، با یک لبخندی که باعث میشد دندون های افتادش معلوم بشه اومد بیرون و با خوشرویی بهمون سلام کرد و اون کارمند  پشت بند "نه"  ای که جواب ما رو داد، گفت سلام استاد !

بله، ایشون استاد ناظم بودن!


2

شده تا حالا تمام مبانی فکری تون بریزه به هم؟

اول که اومده بودم تو بهر این رشته، یه بوهایی برده بودم که ریشه ی علوم توی این علوم طبیعی نیست و یه جایی توی فلسفه باید دنبالش گشت. فلسفه ی صرف و خشک هم نه. یه چیزی برای خودش.

اون جلسه آنچنان منو بهم ریخت که انگار خدا گفته فجعل عالیها سافلها !

الان دارم میبینم چقدر عقبم. چقدر عقبیم.

میپرسید از چی؟

میگم از حق. بما هو حق.

حق به معنای حقیقتِ امر.

که چقدر درگیر وهمیم.

که چه عمری رو گذاشتم و داریم میذاریم روی وهمیات!


میپرسید الان ناراحت و پشیمونم از این قضیه؟

میگم نه. من این مسیر رو "باید" میرفتم. باید میرفتم و میگشتم و حیرون و سرگردون میشدم و تشنه میشدم تا وقتی به آب میرسم قدرش رو بدونم. که اگه همینطوری راحت میرسیدم بهش چیزی حسابش نمیکردم. که واقعا هم نمیکردم!


میپرسید الان دیگه مطمئنم که به حق میرسم؟

میگم نه! یعنی هم آره هم نه. از یه چیزی مطمئنم. که "ربنا الذی اعطی کل شئ خلقه ثم هدی". هدایت مستمرش باهامه. که دستم رو گرفته و داره میبره میگردونه دور شهر فرنگ و هرچی دلش میخواد نشونم میده.


میپرسید پس نقش من چیه؟

نقشم اینه که حاااال بیام از این زندگی. لذت ببرم از این گردش. غر نزنم و چون و چرا نکنم و اما و اگر نیارم و مثل بچه آدم راهو برم.


میپرسید جبر گرا شدم، نه؟

میگم آره :)


آنکه عمری در پی او میدویدم کو به کو

ناگهانش یافتم با دل نشسته روبرو


بسم الله الرحمن الرحیم

آخیش! بالاخره گفتم.


بعد از اون مدتی که نوشتن رو توی بلاگفا رها کردم - و نمیدونم چی شد که رها کردم - دوباره اواخر بهمن پارسال بعد از حدود 4 سال دوری دوباره برگشتم - و نمیدونم چی شد که برگشتم - و نوشتن رو از سر گرفتم.


اوایل که عقد بودیم به همسفر گفتم که وبلاگ دارم و یه چیزایی مینویسم و حتی چند تا از مطالب رو براش خوندم و حتی پای یکی دوتاش، مخصوصا اونایی که مربوط به داداش علی بود، با خوندن من اون گریه میکرد و . بماند !


خلاصه که در بلاگفا روزگاری رو گذروندم!

اما بعد که دوباره شروع کردم به نوشتن، انگار که بعد از کلی وقت یه کنج خلوتی پیدا کرده باشم، دیگه به همسفر نگفتم - و  نمیدونم چرا دلم نمیخواست بگم - که وبلاگ رو بروز رسانی میکنم. بعد هم که مهاجرت کردم بیان بازم چیزی نگفتم. گذشت تا انگار یکم آروم گرفتم -شاید- و یهو دلم خواست که به همسفر بگم - و نمیدونم چی شد که دلم خواست بگم - و گفتم!

حدس میزدم که این آخرا خودش متوجه شده باشه و حدسم درست بود. دیشب به طور ناگهانی گفتم که دوباره دارم مینویسم و با لبخند قشنگش مواجه شدم. از اینا :-)


و بعد تو دلم با خیال راحت گفتم آخیش! بالاخره گفتم!

من و همسفر چیزی از هم مخفی نداریم. خیلی کم. خیلی خیلی کم. مثلا داداشم بهم گفت که خانمم باردار شده و هیچکس نمیدونه به جز تو. منم بهش گفتم پس بجز من و همسفر، چون بهش میگم :) یا مثلا یکی یه خبر به همسفر داده بود و اون هم صراحتا گفته بود به من میگه. چیه این مخفی کاری های حرص در بیار !

البته راز واقعی افراد هم برامون خط قرمزه. مثلا یه بارخاله ام با من یه وعده ای کرد و راجع به موضوعی باهام م کرد. و من به همسفر گفته بودم که با خاله قرار دارم و در کنارش بعد که برگشتم گفتم شرمنده نمیتونم بهت بگم. و اونم قبول کرد. یا مثلا خواهرش از یه موضوعی ناراحت بود و به همسفر گفتم بره سفره دلشو باز کنه.و رفت. و من گفتم اگه کمکی میتونم بکنم و اشکالی نداره بدونم به من بگو و گاهی میگفت و گاهی نه.

بماند.


آدما انگار یه زمانایی برای خودشون یه خلوتی نیاز دارن. به خلوت، نه تنهایی(1).

به یه گوشه ی دنجی که حرفای دلشونو بریزن بیرون. حالا این گوشه ی دنج میتونه سر دیگه آش نذری مرضی خانوم باشه، یا زمان قبل از شروع جلسه ی اداره،  یا حتی گعده ی دوستانه ی گوشه شبستان مسجد، یا حتی هندزفری در گوش و پرسه زنی کف خیابونا، یا حتی تو اتاق تاریک توی سجاده، یا حتی وبلاگ و خیلی چیزای دیگه.


زندگی خیلی بالا و پایین داره. اصلا ساخت دنیا اینطوریه. به قولی" زیر پامون رو داغ میکنن که بفهمیم دنیا جای موندن نیست". بعضی موقع ها یه فشار هایی میاد و بعضی موقع ها شل اش میکنه (برای همه مون هم پیش اومده). اما مواجهه ها متفاوته.

دیشب که داشتم با داداشم حرف میزدم، یکم از مشکلاتش گفت و باهام درد دل کرد. درد دل خالی که نه، بیشتر من باب م بود. وقتی بهش گفتم منم نسبتا شرایط مشابهت رو ماه پیش داشتم تعجب کرد، که چرا بهش نگفته بودم پس، تا یکم سبک بشم (البته قبلا راجع به موضوعات دیگه سر ریز شده بودم پیشش).

نمیدونم چرا.

نمیدونم چِمه.

انگار خیلی بدم میاد وقتی خدا هست، برم شکایت سختی زندگی رو پیش یکی ببرم که مث خودم ضعیفه. مث خودم فقیره. خب چرا پیش همون نبرم که درد رو بهم داده، تا درمان رو هم بهم بده؟ همون که اگه من ضعیفم اون قویّه. اگه من فقیرم اون غنیّه.

آخه زشت نیست؟ خدا این همه نعمت بهمون داده، اصلِ وجودمون رو بهمون داده، هیچ استحقاقی هم نداشتیم، هیچی هم نداشتیم که در ازاش بهش بدیم، الان هم کلی داره بهمون نعمت میده، بعد ما بیایم شکایتِ همین زندگی رو پیش یه مخلوقِ بدبخت تر از خودمون ببریم. خیلی نامردیه این کار !

البته درد دل پیش رفیقِ شفیقی که تو همون حال هم ما رو یاد خدا و همین فقر میکنه به نظرم بحثش جداست. الحمد لله بابت داداشم.


الان با خودتون میگید این همه اش سرش تو سجاده اس؟ نه بابا، بی تقوا تر از این حرفام ! من نه عرضه ی تو سجاده رفتن رو دارم و نه دل و دماغ درد دل پیش بقیه. میپرسید پس چیکار میکنم؟ متاسفانه/خوشبختانه میریزم توی خودم و داغون میکنم خودمو :)



تموم شد حرفام.

اون شماره ی یک که گذاشتم اون بالا، ضمیمه اش برید مقاله "تنهایی و خلوت" آقای یامین پور رو بخونید. نخوندید هم طوری نیست.


و از همین تریبون سلام عرض میکنم خدمت همسفر. خوش اومدی به خونه ی جدیدم :)


+ دیدم از قرآن چیزی نیاوردم، توی این نرم افزار قرآن دکمه استخاره رو زدم این اومد:


فاطر

وَإِن یُکَذِّبُوکَ فَقَدْ کُذِّبَتْ رُسُلٌ مِّن قَبْلِکَ وَإِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ

ﺍﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﻜﺬﻳﺐ ﻣﻰ  ﻛﻨﻨﺪ [ ﺍﻧﺪﻭﻫﻴﻦ ﻣﺒﺎﺵ ] ﻳﻘﻴﻨﺎً ﻴﺶ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻧﻲ ﺗﻜﺬﻳﺐ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ . ﻭ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺯﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﻣﻰ  ﺷﻮﺩ .(٤) 

فاطر

یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ فَلَا تَغُرَّنَّکُمُ الْحَیَاةُ الدُّنْیَا وَلَا یَغُرَّنَّکُم بِاللَّهِ الْغَرُورُ

ﺍﻱ ﻣﺮﺩم ! ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﻭﻋﺪﻩ ﺧﺪﺍ [ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻗﻴﺎﻣﺖ ] ﺣﻖ ﺍﺳﺖ ، ﺲ ﺍﻳﻦ ﺯﻧﺪﻲ ﺩﻧﻴﺎ[ ﻱ ﺯﻭﺩﺬﺭ ، ] ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻔﺮﻳﺒﺪ ﻭ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻓﺮﻳﺒﻨﺪﻩ ، ﺷﻤﺎ ﺭﺍ [ ﺑﻪ ﻛﺮم ] ﺧﺪﺍ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻧﻜﻨﺪ .(٥) 


عجب . عجب .


بسم الله الرحمن الرحیم


یک.

مامان میگفتن ایشالا سفارت کشور های اروپایی ببینمتون! خاله هم تا فهمید گفت اه، کشور قحط بود @-/

16 دسامبر مصادفه با سالروز استقلال بنگلادش. خیلی اصرار کرد و از اونجایی که همسفر و حانیه هم بودن، سه نفری توی جشن شون شرکت کردیم. مراسم توی سفارتشون بود. فیلم و سخنرانی و شعر و آهنگ و حماسه و خنده و رقص و بقیه چیزا. و البته حلال فود :) همسفر پرسید اینا مسلمونن؟


اولین بار سر کلاس روش های اطلاع رسانی دیدمش. تا کلاس میخواست شروع بشه اذان شده بود دیگه. گفتم بریم نماز و بیایم. رفتیم وضو بگیریم دیدم از روی جوراب مسح کشید! گفتم اینم حتما یه نوعشه دیگه، یکی حد و حدود خودش رو برای حجاب می پسنده، یکی دیگه حدود خودش رو برای وضو! اما وقتی رفتیم توی نمازخونه و دیدم بدون مهر و با دست های بسته نماز خوند، تازه دوزاری ام افتاد! خودش می گفت بیش از 95% کشورشون مسلمون هستن.

یک هفته یادش رفته بود غذا رزرو کنه، می رفتم سلف و غذای خودم رو براش می آوردم. حبّاً لفاطمه. دیگه دوستی مون شروع شده بود. توی یادگیری زبان فارسی یکم کمکش می کردم (و می کنم). قرار شد اونم به من بنگلایی یاد بده :)))

یکی از این روزا بود که گفت you are my best friend. Of course in iran ! و من قند توی دلم آب شده بود که چقدر خوب که محبت حضرت زهرا توی دلش کاشته شده.


غذاهای ما رو میگفت بی مزه. میگفت بر میداره میره خونه کلی نمک فلفل بهش میزنه تا بتونه بخوره ! از اون طرف غذای جشن شون به مذاق همسفر خوش نیومد. اما خب من همه چیز خوارم ! از اول تا اخرش هم هی بهم میگفت از همسرت عذرخواهی کن که شام دیر شد و طبق برنامه نشد. شب خوبی بود. یه دوست خوب به جمع دوستای سنی م اضافه شد. از نوع بنگلادشی اش!

حبّاً لفاطمه.


فک کنم حانیه در کل تاریخ سفارت بنگلادش تنها بچه ایه که توی سفارتشون پوشکش عوض شده :)


بسم الله الرحمن الرحیم

قسمت قبلی نصفه نیمه منتشر شد، در نتیجه مجبورم شدم ادامه رو توی این پست بگم.


تا اونجایی گفتم که رسیدیم سر میدان انقلاب و ایستگاه صلواتی و تعجبش نسبت به این که: مگه فاطمه بنت محمد به شهادت رسیده (بخونید کشته شده) ؟

نمی دونستم چطوری براش بگم. اون لحظه نیت کردم که ماجراهارو سربسته براش بگم و بفرستمش پی کارش. تا یکم گیج و منگ تاب بخوره و خودش برسه به حقیقت. برای همین یکم زمان می خواستم تا اگه بشه یه سناریو برای خودم بچینم برای همین گفتم: آره. بعدا میگم بهت. و رفتیم سمت چایی نباتِ حضرت زهرا !

چایی نبات رو که میخوردیم بهم گفت حضرت فاطمه خیلی مقامشون بالا بوده ( و داستان تدفین حضرت رو توسط اباذر ! یکم برام تعریف کرد) و گفت که دفنشون شبانه بوده و بجز تعداد محدودی ( که نام برد و تقریبا مشابه همون هایی بود که ما میگیم ) کسی توی تشییع شرکت نکرده.

من: چرا مخفیانه بوده؟

هدایت الله: چون حضرت خیلی با حیا بودن و نمی خواستن کسی بدنشون رو ببینه.

من: با توجه به این که بدن توی یه تابوت بوده، قاعدتا قابل دیدن نبوده، پس دلیل دیگه ای باید داشته باشه که حضرت خواستن کسی در تدفینشون شرکت نکنه. دلیلش چی بوده؟

هدایت الله: درست میگی، نمی دونم. چرا؟

من: میگم برات !

*

من: و یه سوال دیگه. چرا حضرت می خواستن قبرشون هم مخفی باشه و هیچ کس اطلاع نداشته باشه؟

هدایت الله: مگه مخفیه؟

من: بله، کسی نمی دونه کجاست. بقیع؟ مسجد النبی؟ یا ؟

هدایت الله: نمی دونم، چرا؟

من: میگم برات !

*

و آروم آروم رفتیم سمت چهارباغ و یه بارون خوبی هم شروع کرد بیاد. من چون گرما رو به سرما ترجیح میدم، همیشه کلاه و دستکش همراهم هست و استفاده می کنم. یکمی که زیر بارون راه رفتیم گفت بیا یکم تند تر بریم سمت ماشین. ( فهمیدم به خاطر اینکه داره خیس میشه میگه) منم کلاهم رو برداشتم و دادم بهش بذاره سرش و بعد با کلی اصرار قبول کرد. گذشت و گذشت تا جمعه صبح.

از قبل نقشه کشیده بودم که بریم گلستان شهدا و اونجا یکم قضایا رو براش باز کنم. توی راه یکم براش گفتم که قضیه ی این آدما چی بوده و از جنگ بین ایران و رژیم صدام براش توضیح دادم. وقتی رسیدیم بنده خدا کُپ کرد! از این همه آدمی که رفتن و این مملکت رو برای ما حفظ کردن. رفتیم سر خاک مدافعین حرم و از اونا براش گفتم. شهدای کشته شده در مراسم حج دهه شصت رو بهش نشون دادم. شهدای هواپیمای مسافربری رو بهش نشون دادم. حاج آقا رحیم ارباب رو با هم دیدیم و اون داستان معروف (کلیک) رو براش تعریف کردم. یوشع نبی رو بهش نشون دادم و خلاصه . کم کم آماده اش کردم. توی گلستان شهدا یه سوله هست که بهش میگیم خیمه. مراسم ها اونجا برگزار میشه. از دور دیدم یه صداهایی از توش میاد. با خودم گفتم حتما روضه حضرت زهراس. بریم اونجا و با توسل به خود حضرت کم کم باب گفت و گو را باز کنیم. وقتی رفتیم دیدم مجلس مربوط به ترحیم یکی از شهدای هواپیمای اوکراینیه. یه پسر مذهبی درجه یک. اما مگه میشه ما مجلس ختم داشته باشیم روضه حضرت زهرا خونده نشه؟ رزقمون رو گرفتیم و پا شدیم اومدیم بیرون. به خود حضرت توسل کردم و تو دلم به شهید تورجی گفتم زبونم رو باز کنه.

من: اما سوالت !

هدایت الله: آره آره !


من: من فقط یه سری جمله و کلیدواژه بهت میگم، تو بعد خودت برو تحقیق کن. راجع به غدیر خم چیزی شنیدی؟

هدایت الله: نه.


من: پیامبر، علی ابن ابی طالب رو توی خیلی جاها به عنوان جانشین خودشون معرفی کرده بودن که بعد از پیامبر مدیریت جامعه رو به عهده بگیرن. یکی از کلیدواژه ها غدیر خم هست!

بعد که پیامبر فوت کردن، وقتی علی ابن ابیطالب مشغول کفن و دفن پیامبر بود، یه عده ای دور هم جمع شدن و اون رو کنار گذاشتن و یه نفر دیگه رو جایگزینش کردن !

هدایت الله: چه کسایی؟ کیو به جاش گذاشتن؟

من: اینو خودت برو سرچ کن.

بعد از اون، اونا اومدن دم خونه ی امام علی و بهش گفتن که باید از ما تبعیت کنی. اما اون قبول نکرد و گفت این منم که جانشین پیامبرم، و این شمایید که باید از من تبعیت کنید. اما اونا توجه نکردن و به خونه اش حمله کردن. حضرت زهرا رفتن پشت در تا با اونا صحبت کنن و بگن که اینجا خونه ی منه و نیاید داخل. اما اونا به زور وارد شدن و حضرت زهرا مجروح شد . و از اون جراحت شهید شد.


* باورش نمی شد که همچین اتفاقی افتاده. چشماش چهارتا شده بود. هی میگفت چرا؟ چرا؟ آخه برای چی؟ کیا بودن اونا؟ اما هیچی نگفتم. گفتم خودت برو بگرد ببین کیا بودن و چرا این کار رو کردن.

با کلی سوال رهاش کردم.


از گلستان زدیم بیرون و رفتیم سمت مسجد جامع و مرقد علامه مجلسی.( دیگه این جاها رو نمیگم که خیلی طولانی تر میشه). در نهایت هم رفتیم خونه. توی خونه بردمش و کتابخونه ام رو بهش نشون دادم. این قسمت کتابای رمانه. این قسمت کتابای راجع به شهدا. اینجا مال امام حسینه. و اینجا مال حضرت زهرا. یه کتاب رو کشیدم بیرون و نشونش دادم. بهش گفتم حتما باید فارسی رو یاد بگیره تا اینو بدم بهش بخونه. کتاب "شهادت مادرم زهرا افسانه نیست" که کاملا بر اساس منابع اهل سنت هست. یکم موضوعات و سرفصل هاش رو با هم ورق زدیم. وقتی باردار بودن حضرت رو فهمید دوباره شاخ در آورد. و آتش زدن خونه رو .

شب که با هم ایستادیم به نماز، گفت به جماعت بخونیم؟ گفتم بخونیم. گفت من برام فرقی نداره کی وایسه جلو. منم گفتم برای منم فرقی نداره. تو بایست. و ایستاد جلو. خونه ی پدر خانم بودیم. پیش نماز اون خونه معمولا منم :) اما این دفعه یه نماز جماعت دو نفره خوندیم. به امامت اونی که دستش رو موقع نماز خوندن می بنده و بعد از حمدش آمین میگه. بعد از نماز رفتم توی اتاق تا مخفیانه نمازم رو دوباره بخونم :) همسفر که تعجب کرده بود میگفت این چه کاری بود! نه به اون اقتدا کردنت، نه به این اعاده کردنت! چرا واقعا؟ منم خندیدم و گفتم همینطوری. و الله اکبر رو گفتم.


شب رفتیم مهمونی و آخر شب هم رسوندمش ترمینال و برگشت تهران. با کوله باری از لذت و سوال و عشق به حضرت زهرا.


خونه که بودیم بهش گفتم حیف که داری میری. ما سه شنبه توی خونه مون مراسم عزاداری داریم (و پرچمی که تازه خریده بودیم تا نصب کنیم رو بهش نشون دادم). حیف که نیست. دلم می خواست باشه. اما اون دیگه رزقش رو گرفت. هم از روضه ی حضرت زهرا. هم از سوال هایی که براش ایجاد شد.

الحمد لله.

الحمد لله.



*ببخشید که طولانی شد.


بسم الله الرحمن الرحیم


خیلی وقت پش می خواستم قسمت 2 رو بنویسم اما مصادف شد با شهادت سردار و بقیه ی ماجراها در نتیجه عقب افتاد. و خب یه ماجرای جدید پیش اومد که مجبور شدم اول یه ویرایش 1.5 بدم بیرون بعد 2 رو بگم! ( احتمالا یه 2.5 هم داشته باشیم)


این قسمت: من و هدایت الله !

قصه از اونجایی شروع میشه که به اون دوست بنگلادشی - که اسمش هدایت الله هست - گفته بودم اگه دوست داری یه چند روزی بیا اصفهان. و خب نشده بود که بیاد. اما فرجه ی بین دو ترم فرصت خیلی خوبی بود. آخرین امتحان چهارشنبه 2 بهمن بود و تا 12 بهمن و شروع ترم جدید کلی فاصله بود. بهش یه پیام دادم و گفتم اگه خواستی پاشو بیا ! که گفت شنبه و یکشنبه کلاس داره و بعیده بتونه بیاد. بهش گفتم سه شنبه یه مراسمی ما توی منزلمون میخوایم بگیریم که دوست داریم باشی، اگه تونستی بعد کلاست بیا. که گفت معلوم نیست و خبر میده. یا چهارشنبه با خودم میاد اصفهان و جمعه برمیگرده و یا اینکه بعد کلاسش میاد. و یا اینکه کلا یه زمان دیگه میاد ! خلاصه آخر شب بهش پیام دادم و اونم جواب داد و همسفرم شد !

چهارشنبه ظهر از تهران راه افتادیم و غروب رسیدیم. چون از قبل به یه تعدادی از رفقای مرکز فرهنگی قول داده بودم یک ساعتی برم پیششون، باهم رفتیم اونجا و استقبال گرمی هم ازش شد :)

بعدش از سمت دروازه شیراز رفتیم سی و سه پل و چهارباغ عباسی. توی راه از پرسید مسافرت خارجی تا حالا رفتی؟ جوابش رو دادم. و کربلا و اربعین رو هم براش گفتم. بنده خدا داشت شاخ در می آورد. 20 میلیون نفر ! اب و غذا و خواب و همه چی مجانی ! قرار شد سال دیگه رو با هم بریم ان شاء الله :)

وقتی رسیدیم به میدان انقلاب، یکی از این ایستگاه های صلواتی برای شهادت حضرت زهرا بود. نمی دونستم بهش چی بگم و چطوری توجیهش کنم. در همین حد گفتم که به خاطر شهادت دختر پیامبر، ما خیرات میدیم. که پرسید: شهادت؟؟؟

نمی دونستم چطوری جوابش رو بدم. آخه اون سنی بود !


بسم الله الرحمن الرحیم


خیلی حس عجیبیه، نمیدونم اسمش رو چی بذارم.

حدودای 6 سال پیش بود. خیلی فکر میکردم روی اهداف ازدواج. م پشت م. هدف زندگی. هدف ازدواج. شناخت خودم. انتظارام. و و و. تهش انگار به یه چیز ختم میشد :"ساخت سبک زندگی دلخواه خودم" و ازدواج برام دریچه ای بود تا اونطور که میدونم صحیحه زندگیم رو بچینم. خیلی اغراق آمیزش میشه فرار از اون خونه و اون موقعیتی که توش بودم. بعد از م های فراوان و چکش کاریِ اهداف و خودشناسی و انتظارات و سوالات و . رفتیم سراغ مصداق. توسل کردم و امام حسین مثل همیشه لطف کرد و خیلی نتابیدبم.  در اولین خونه ای رو که زدیم خدا همسفر رو گذاشت توی دامن مون :) الحمد لله. و ماجرا شروع شد. عقد و عروسی و استقلالِ هرچه بیشتر. و طبعا دوریِ هرچه بیشتر از خونه و خونواده و مامان و بابا. یه بخش هاییش حس میکنم طبیعی بود. انگار که از قفس ازاد شده بودم. یه بخش هاییش هم کوتاهی بود. کوتاهی من در حق پدر و مادرم.

گذشت.

این لابلا یه شب که خونه شون بودم چشمم افتاد به پوشه ی رادیو گرافی. کنجکاو شدم و باز کردم. ماموگرافی بود با یه دانسیته ی درست و حسابی و بایردز بالا ! (یک ضایعه ی غیرمعمول و ناشی از بیماری جدی در تصویربرداری ). مامان رو صدا کردم و باهاشون حرف زدم و فهمیدم چندماهی هست که یه چیزی حس میکنن. اما ذهنشون درگیر زندگی من و خواهرم بوده و . چیزی که اولویت آخر رو داره برای یه مادر سلامتی خودشه . یادمه بابا اون موقع مسافرت بودن و دوهفته دیگه میومدن. همون شب با کلی اصرار و کمک همسفر، مامان رو بردیم بیمارستان پیش یکی از اساتید و حدسم درست بود. علاوه بر عمل دارودرمانی و پرتودرمانی هم نیاز بود. حالا منی بودم که کلمه ای به نام کنسر (سرطان ) جلو چشمم مدام رد میشد و خونواده ای که هی میپرسیدن چی شد؟ خوش خیمه دیگه؟

عمل به خوبی انجام شد و شیمی درمانی و پرتودرمانی با کلی فراز و نشیب گذشت.

معمولا بعد از جلسات شیمی درمانی تا دو سه روز حال بیمار خیلی بده. ضعف و علایم دیگه. یادمه یه روز که داشتم میرفتم سمت دانشگاه بابا زنگ زدن و هرچی تونستن بارم کردن! بعدا فهمیدم حال مامان بد شده (غش و ضعف و اینا  ) و توی خونه خوردن زمین. بابا هم هول شدن و هیجانات شون رو سر من خالی کردن! همین که به این درد خوردم هم الحمد لله .

گذشت تا آبان پارسال همزمان با تولد مامان جشن پایان درمانشون رو هم گرفتیم جشن بهبودی. بعد از اون دیگه فقط هر سه ماه میرفتن چک آپ و به لطف خدا مشکلی هم نداشتن.

معمولا بابا به من توی واتساپ پیام نمیدن. یعنی کلا پیام نمیدن هرجایی که باشه. البته زنگ هم نمیزنن :) چهار هفته پیش یه پیام از بابا اومد. یه تصویر بود. پشت بندش خودشون زنگ زدن و گفتن یه عکس فرستادن ببینم چیه. بازش کردم. سیتی اسکن بود. با دانستیه در ریه ی سمت راست. چی باید جواب بابا رو میدادم وقتی جلو چشمم کلمه ی متاستاز رد میشد و مریضایی که توی بیمارستان ویزیتشون کرده بودم جلوم رژه میرفتن؟ گفتم یه ضایعه ی مشکوکه و باید دقیقتر چک بشه و سریع ببرید پیش دکترشون. و نمونه برداری انجام شد و تشخیص تایید شد. و با شروع علایم تنفسی شیمی درمانی دوباره شروع شد.

وقتی همسفر میپرسه: یعنی بیماری پیشرفت کرده؟

وقتی بابا میپرسه: یعنی چی؟ ریه که خیلی بده !

وقتی عمو میپرسه: پس این دکترا این همه چکاپ برای چی میکردن؟

وقتی .


من موندم و یه دنیا دانستنی از پیش آگهی و کنسر و لانگ متاستاز که ای کاش نمیدونستم که بخوام برای مامانی که داره ذره ذره آب میشه چرتکه بندازم.

من موندم و یه دنیا حسرت که چقدر کمِ مامان گذاشتم و باید بیشتر از قبل به مامان و بابا توجه کنم. حسرت دستایی که خودم رو عادت ندادم به بوسیدنشون.

من موندم و کلی روحیه که باید به بقیه بدم و بگم چیزی نیست و دوباره دوره درمانشون طی میشه، در کنارش اشکای پدربزرگ رو موقع نذر کردن ببینم و خودم توی خفای خودم خفه بشم و صدام در نیاد. و فقط دل ببندم به عیدیِ شب عید مبعث که مامان رو ببرم حرمِ بابای هردوتا مون.

بابای هردوتامون.

بابای هردوتامون.

روز عیدی کامتون رو تلخ کردم؟

عوضش قدر مامان تون رو بیشتر بدونید.



هردوتامون فدای بابای عزیزمون.

بابی انت و امی و نفسی و مالی و اهلی و ولدی لک الوقاء والحمی


هدف خلقت خودم و مامان بابا و بقیه رو هم فهمیدم. اومدیم که خودمون و بقیه رو فدا کنیم. ذبح کنیم به پای امام. کی هستیم ما اصلا که بخوایم برای این چیزای کوچیک ناراحتی کنیم!

الحمدلله که دیر یا زود همه مون فدای محبت حضرت زهرا میشیم.

الحمد لله.


بسم الله الرحمن الرحیم 

چند هفته پیش تنها اومده بودم تهران. همسفر و حانیه اصفهان بودن و من تنها. توی دانشکده بعد از کلاس داشتیم با هدایت الله صحبت میکردیم که یه اقای ریزجثه با یه چهره ی آفتاب سوخته اومد داخل کلاس و سلام کرد. یکم راجع به دانشجوهای بین الملل سوال داشت که از شانسش هدایت الله اونجا بود و یکم باهم حرف زدن. از پاکستان اومده بود تا بورسیه و دانشجو بشه. البته الان طلبه ی جامعۀ المصطفی قم بود. فارسی رو هم کمابیش یاد گرفته بود. ظاهرا دوسال پیش هم برای طب سنتی اومده بود اما به خاطر اینکه لیسانسش میولوژی بود قبولش نکرده بودن. یکم باهاش صحبت کردم و راه و چاه رو نشونش دادم و شماره رد و بدل کردیم و رفت. تا شب دانشکده بودم و بعد رفتم خونه. امیرسجاد گفته بود برای اینکه تنها نباشم ممکنه شب بیاد پیشم اما خیلی کار داره و شاید نشه. خلاصه رفتم خونه. 6 یا 7 رسیدم. نت رو روشن کردم تا یکم استراحت کنم که پیامش اومد. سید علی شاه بود. پیام داد حرم حضرت عبدالعظیمه و دعاگومه :) سلام علیک کردیم و ازش پرسیدم چی شد؟ که گفت فردا دوباره باید بره دنبال کارهای اداریش. از جایی که شب بمونه پرسیدم و گفت جایی نداره. حقیقتا قند تو دلم آب شد. بهش گفتم شب رو بیاد پیش من و بنده خدا از سر استیصال سریع قبول کرد. بهش گفتم برای شام بیاد و تا برسه ساعت ده شد. منم تو اون فرصت پلوماش مختصری آماده کردم و اندکی میوه داشتیم توی خونه که همون ها رو اماده کردم. اومد و گپی زدیم و دوسه شبی رو تا کارهاش پیش بره مهمونم شد. جدن که لطف خدا بود. و دوستی ما شروع شد :)

همون موقع که زنگ زد خیلی خوشحال شدم که مهمانم میشه،لطف خدا بود که ذریه ی حضرت زهرا رو یکی چندشب پذیرایی کردم و خدمت کردم بهش. حبّاً لفاطمۀ


*


اون هفته ای که نمازجمعه به امامت رهبر قرار بود انجام بشه، بهم زنگ زد و گفت از قم سختشه بیاد تهران و آیا راهی سراغ دارم یا نه. منم چون برنامه ام موندن اصفهان بود بهش خبر منفی دادم. از قضا برنامه مون عوض شد وساعت 3 بامداد جمعه با داداش علی راه افتادیم به سمت تهران. سر نماز صبح به سید علی شاه یک پیام دادم و دیدم بیداره. زنگ زدم و نهایتا هماهنگ کردیم و رفتیم قم دنبالش. حرم حضرت معصومه وعده کردیم. چقدر لذت داشت. حلیمی خوردیم و زدیم به جاده ی تهران. سفر جالب و خاطره انگیزی شد. آخر سر هم بعد از نماز اومدیم مرقد امام سمبوسه خوردیم. من موندم تهران و اونا برگشتن سمت اصفهان.

همون موقع که زنگ زد خیلی خوشحال شدم که هم مسیرم میشه، لطف خدا بود که ذریه ی حضرت زهرا رو کارش رو راه انداختیم و خدمت کردیم بهش. حبّاً لفاطمۀ


*


فکر کنم خیلی چیزای دیگه هم میخواستم از سیدعلی شاه بگم. اما نمیدونم چرا به زبونم جاری نشد براتون.

خیره ان شاء الله.

شاید توی قسمت 2 و نیم گفتم !


*


من مهمان و مهمانی رو خیلی دوست دارم. همسفر هم خیلی دوست داره. من به مهمانی رفتن و مهمان اومدنِ یهویی و سرزده هم خیلی علاقه دارم. دقیقاااااا برعکس همسفر که باید از یک هفته قبل برنامه هاش رو بدونه! توی این مدت زندگی، خدارو شکر خیلی تونستیم همو بشناسیم و تفاوت هامون رو درک و قبول کنیم. هر کدوممون یه قدم اومدیم سمت اون یکی تا زندگی مون شکل بگیره.

خلاصه که من مهمون سرزده خیلی دوست دارم

اصفهان یا تهران اومدنی شدید سرزده سری بهم بزنید :)


بسم الله الرحمن الرحیم



وقتی که داشت میرفت، انگار یه تیکه از قلبم داشت ازم جدا میشد. نمی دونم چرا، دست خودم نبود. کمکش کردم کوله اش رو برداره و بذاره روی دوشش. وقتی رفت سمت گِیت، منم دیگه نموندم. هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود.


*


اما از دو روز جمعه و شنبه ام براتون بگم !

اصفهان که بودیم، باهم رفتیم میدون امام. از این کارای خاتم دید و دوست داشت. بهش گفتم پسرداییم از اینا میسازه و قرار شد به اون سفارش بدیم و بعد براش ببرم تهران. میخواست برای چند ماه برگرده کشورش. بلیطش برای روز شنبه 29 فوریه بود و قرار بود صبح تا عصرش رو با هم بریم خرید برای خونوادش. بهم زنگ زد و گفت که به خاطر کرونا بلیطش کنسل شده و یه بلیط دیگه گرفته، جمعه بعد از ظهر، یه روز زودتر. پس معنی اش این میشد که من زودتر باید میرفتم تهران. البته شنبه هم یه کار مختصر اداری داشتم اما . جمعه رفتم که کمکش کنم. پنج شنبه آخر شب با اتوبوس رفتم به سمت تهران و صبح 6:30 رسیدم. احتمال دادم اون موقع خواب باشه ( چون آخرین چک واتساپ اش مال شب قبل حدودای 2 بود). رفتم به سمت اتوبوس های واحد تا برم سمت خیابان فلسطین. راننده در رو باز نکرد و از همون داخل با پانتومیم بهم اشاره کرد که ساعت 8 اولین حرکته. منم با خودم گفتم میرم نمازخونه و یک ساعتی می خوابم. و رفتم :) اما ده دقیقه ای نگذشته بود که نگهبان اومد و همه مون رو بیرون کرد و در رو بست ! منم رفتم توی نیمکت های جلوی همسفر، زیر نور خورشیدی که کم کم داشت بالا میومد و جون می گرفت نشستم و خودم رو یکم مشغول کردم تا 8 بشه و برم. ده دقیقه به هشت بود که رفتم سمت اتوبوس و دیدم که بله. اتوبوس رفته :) یکم منتظر موندم تا اینکه مسئول اتوبوس ها اومد. بهم گفت: جوون خودتو معطل نکن، اتوبوس ها از ساعت 9 شروع می کنن! یکم منتظر موندم تا ببینم چی میشه که اتوبوس کم کم اومد و ساعت 8:30 بالاخره راه افتاد. با انا انزلنا زنگ زدم هدایت الله. نگران بودم که خواب باشه و بیدارش کرده باشم. جواب نداد. ده دقیقه بعد خودش زنگ زد و گفت منتظرمه. اما چه انتظاری ! تا رسیدم دم خوابگاهشون و در رو باز کرد، مواجه شدم به دوتا چشم که زیرش یه ماسک گنده قرار داره و توی یکی از دست هاش یه اسپری هست. سلام کردیم و تا دو قدم رفتم داخل گفت وایسا ! و سر تا پام بوی الکل گرفت ! همزمان نگهبان هم اومد و گفت: از این هفته قانونه که کسی مهمون نمی تونه بیاره خوابگاه، حتی توی لابی ! حتی برای یه چایی ! و من مونده بودم چکار کنم. چاره ای نبود. ساک رو باز کردم و خاتم کاری هایی که براش آورده بودم رو بهش دادم و پنج دقیقه بعد از ورودم، مجددا پشت در، توی کوچه بودم!


*


از اون جهت که کسی پیدا نشد کارم رو روز شنبه انجام بده، موندم تهران. شنبه صبح که بیدار شدم، کارای خونه رو کردم و مواد غذایی که ممکن بود توی یخچال این مدت بمونه خراب بشه رو گذاشتم داخل ساک که با خودم بیارم. شب قبلش هم که سعید اومده بود دم در خونه و گلدون ها رو بهش تحویل داده بودم. ساک رو برداشتم و زدم بیرون. با اتوبوس رفتم سمت دانشگاه و دانشکده داروسازی. قرار بود یه نمونه از میوه ای که توی پایان نامه ام روش RCT کرده بودیم رو ببرم و کد گیاهی اش رو بگیرم. انار خشک شده توی دستم بود که رسیدم پشت در آزمایشگاه و در بسته بود ! و هیچکس انگار توی دانشکده نبود ! با کلی پرس و جو و کاراگاه بازی بالاخره موبایل مسئول آزمایشگاه رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم. اونم گفت که معلوم نیست حالا حالا ها بیاد دانشکده. و من موندم و ریوایزی که مقاله خورده و کدی که باید تا 17 فروردین به دست بیارمش !


*


میگفت چون ممکنه به خاطر کردنا اجازه ندن یه سری وسایلش رو همراهش ببره، نیازه که یک نفر همراهش باشه توی فرودگاه که اگه اجازه ندادن، وسایلش رو برگردونه. طبق وعده ای که کردیم، ساعت 15 رفتم خوابگاهشون تا با اسنپ بریم فرودگاه. به محض این که سوار شدیم یه جفت دستکش داد که دستم کنم. در اصل زورکی دستم کرد :) (توی پرانتز بگم که من به خاطر این که یکم دستام حساسه، طولانی مدت اذیت میشم دستکش دستم کنم. البته نیازی هم نمیبینم که برای کرونا ااما دستکش بپوشم. شست و شوی دست رو ترجیح میدم) تا بیاد و راه بیافتیم و بریم، 17 رسیدیم فرودگاه. از پرواز پرسیدیم، گفتن ساعت 22 پروازه ! و ساعت 19 کانتر پذیرش می کنه. چاره ای نبود. رفتیم یکی دوتا از ساک هاش رو بسته بندی کردیم تا توی بار آسیب نبینه. رفتیم نشستیم روی صندلی ها تا کانتر باز بشه. جهت خالی نبودن عریضه، رفتیم یه دلستر و شیرکاکائو گرفتیم. وقتی گفت باید برای این دوتا 15 هزار تومن بدیم مخم داشت سوت میکشید ! درسته هدایت الله گفته بود میخواد مهمون کنه، اما اصلا به دلم نمیشست که 7000 تومن 200 سی سی شیر کاکائو بخورم ! :)))) وقتی که موقع خوردن شد، من دستکش ها رو در آوردم و رفتم دستم رو شستم و اومدم. بعد از خوردن خوراکی، دوباره اومد بهم دستکش بده که با کلی جنگ و جدال این دفعه دیگه ازش نگرفتم :) و سعی کردم قانعش بکنم که همه جا هم نیاز به دستکش و ماسک نیست واقعا ! یکمی گپ زدیم تا ساعت کم کم نزدیک 19 شد و رفتیم توی صف. نوبتش که رسید مختصری اضافه بار داشت که رفتم یکم براش چانه زنی کردم اما افاقه نکرد ! لذا 200 هزار تومان ناقابل پرداخت کرد و کارت پرواز صادر شد. همزمان، رفتم از اطلاعات پرسیدم که متروی فرودگاه امام تا چه ساعتی کار می کنه. همزمان که اون داشت می گفت 20، هدایت الله با چشم های از حدقه بیرون زده ( از تعجب) اومد و گفت تو به خاطر من اومدی اینجا و نمیذارم با مترو بری. کارت عابر بانکش رو هم بهم داد تا هم حساب کتاب های بدهی هاش رو براش انجام بدم و هم اینکه پیشم بمونه تا وقتی که برگشت بهش برگردونم.


*


هرکاری کردم دلم راضی نشد که وقتی با هزار تومن می تونم برگردم خونه، 40 هزار تومن از پولای هدایت الله رو خرج اسنپ کنم. خیلی باحال بود. توی مترو خودم بودم و خودم. من و یه متروی خالی و سید مرتضی آوینی. ایناهاش(کلیک). آخر سر هم حدودای 22:30 رسیدم خونه و مثل جنازه افتادم :)))))


*


دیگه کارها انجام شده بود کاری نمونده بود. فقط یه کار مونده بود. رفتن. وقتی که داشت میرفت، انگار یه تیکه از قلبم داشت ازم جدا میشد. نمی دونم چرا، دست خودم نبود. کمکش کردم کوله اش رو برداره و بذاره روی دوشش. وقتی رفت سمت گِیت، منم دیگه نموندم. هنوز نرفته دلم براش تنگ شده بود.


بسم الله الرحمن الرحیم


(1)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ببخشید علائم کرونا چیاس؟

+ بیشتر تنگی نفس، تب و سرفه

- ممنون خدافظ ( دور و برش هم یه صدای هر هر خنده ای بلند شد و قطع کرد)

+ من: |: همین؟ تموم شد؟ :)))



(2)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ببخشید من هر موقع وایتکس استفاده می کنم دچار تنگی نفس میشم

+ خب کمتر استفاده کنید

- باشه ممنونم. خدافظ

+ :|



(3)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ما یه مریض توی خونه مون داریم که تنگی نفس داره، زنگ زدیم 115 اما گفتن با شما تماس بگیریم.

+ (بعد از این که شرح حالشو گرفتم) باید ببریدش بیمارستان.

- وسیله نداریم نمیتونیم

+ زنگ بزنید 115 و بگید که با ما تماس گرفتید و گفتیم ببریدش

- اخه ممکنه قبول نکنن. اصلا یه کاری می کنم. زنگ می زنم و به دروغ بهشون میگم که تنگی نفس داره و خیلی حالش بده تا بیان 

+ :|



(4)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- درسته که می خوان از آسمون سم پاشی مون بکنن؟

+ نه شایعه اس. کرونا گرفتیم، شته که نزدیم :)))))

- :))) خدافظ



(5)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- سلام من از یک ساعت پیش ته گلوم یکم میسوزه

+ چند سالته؟ علائم دیگه ای هم داری؟

- 15 سالمه. نه ندارم

+ (تو دلم : عسیسم) نه کاری نیاز نیست بکنی



(6)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- آقا بیاید اینا رو جمعشون کنید

+ کیا رو؟

- بغل خونه ی ما یه قلیونی هست که مخفیانه بازه

+ زنگ بزنید 190

- ممنونم



(7)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ببخشید من چند روزه که گوشم درد میکنه

+ علائم دیگه ای ندارید؟

- نه

+ چیز خاصی نیست، برید دکتر گوش و حلق و بینی :)



(8)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- سلام ببخشید اونجا 3113 هست؟
+ بله، در خدمتتون هستم
- از رادیو ( اسمش رو یادم نیست) برنامه انعکاس تماس میگیریم. میخواستیم ببینیم تجربه ی تماس با 3113 چجوریه
+ ( تو دلم: ولمون کن بابا. قطع کن بذار مردم زنگشون رو بزنن :) ). یه سری توصیه ها و اینا رو بهشون کردم


(9)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- تو محله ی ما دارن چایی میدن
+ چایی داغه، اشکالی نداره، میل کنید
- اخه دارن توی لیوان شیشه ای میدن و خوب هم نمیشورن
+ زنگ بزنید 190
- زنگ زدم خیلی شلوغ بود
+ زنگ بزنید 110 بگید بیان بترسونن شون
- اگه نیومدن
+ خیلی از این مسائل بستگی به خود ما مردم داره دیگه. اگه بعضی ها رعایت نکنن و بی مبالات باشن و به حرف کسی هم گوش ندن عملا کاری نمیشه کرد. راه آخرش همو 190 هست. نهایتش شما هم نذر کنید و برید لیوان یک بار مصرف بهشون بدید :)


(10)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ببخشید شما خدمات مشاوره هم میدید؟
+ اگه سوالی دارید در خدمتم
- من خودم روان شناسم اما توی این موضوع اخیر خیلی استرس گرفتم و نمیدونم چکار کنم.
+ ( آقا ما اومدید یکی دوتا سوال جواب بدیم، به همون نام ونشان 20 دقیقه ی تمام داشتم با تلفن باهاش صحبت می کردم و با دادن اطلاعات صحیح آرومش می کردم !)

بسم الله الرحمن الرحیم

به دعوت از دوستان گرامی، برای دو چالش نامه ای به یک نفر وبلاگ آقاگل و معرفی کتاب وبلاگ آقای میم یک متنی به ذهنم رسید که به نظرم برای هردوتاش مشترکه.

باشد که مفید واقع شود :))))


"

کتاب جان سلام !

امیدوارم در این تعطیلات اوضاع خوب و پر رونقی داشته باشی. هرچند می دونم که رفیق جون جونیت، فجازی رو میگم، مجال جولان دادن بهت نمیده. اما الان بیشتر دلم میخواد با خودت صحبت و درد دل کنم.

در دل که نه، یکمی گله کنم. یعنی هم تشکر کنم هم گله.


می دونی، من توی زندگیم خیلی سعی کردم همراه تو باشم. اگه الان ازم بپرسی فلان عنوان که توی کتابخونه گذاشتی از فلان نویسنده، محتواش چیه و نتیجه گیریش چی بوده، شاید خیلی هم یادم نیاد، اما می دونی، این که "من" الان "منم" یه بخشیش خب به خاطر همینا بوده، هرچند اگر یه سری جزئیات رو فراموش کرده باشم.

پس برای این که الان من، منم خواستم از تو هم تشکر کرده باشم.

اگه من با خوندن کتاب "مسئولیت و سازندگی" نوشته ی "علی صفائی حائری" با روش تعامل با آدما و روش تربیت آشنا شدم، اگه با خوندن کتاب " انسان جاری" نوشته ی " مسعود پورسیدآقایی" با هدف زندگی آشنا شدم، اگه با خوندن رمان های امیرخانی، مثل "من او" و سیدمهدی شجاعی مثل "کمی دیرتر" ، برای رفتارهام الگو برداری کردم یا . ( همین مثال ها فعلا کافیه !)، مدیون تو ام.


اما حرف اصلیم. گله ای که نسبت بهت دارم.

چرا وقتی آدما میان سراغت یه کاری می کنی که خودبزرگ پندار بشن؟

مثلا منِ نوعی اگه یه کتاب بخونم، دیگه خدا رو بنده نیستم ! هی به اطرافیانم با نگاه حقارت نگاه می کنم و توی حرفام میگم:توی فلان کتاب اینطوری میگه. فلان کتابی که خوندم اینو میگه. تو که کتابخون نیستی حرف نزن و از این دست جمله ها که هم ممکنه به زبون بیارم و هم نیارم. اما خیلی موقع ها شده که خود منم دچار این نگاه شدم. که مثلا با خوندن فلان کتاب تربیتی، اطرافیان و مدل تربیت کردنشون رو بندازم در زباله دان تاریخ. البته می دونی که. همیشه هم حق با منه ! آخه من کتاب می خونم!


یه ایراد دیگه ای که داری، اینه که اگه یه نفر توی عناوین مختلفت غرق بشه، به صورت کاذب احساس خوبی پیدا می کنه. حس می کنه که الان دیگه عمرش تلف نشده و . . اما دریغ از اینکه به چیزایی که خونده عمل کنه و توی متن زندگی اش جاری بشه ! انگار هدف اصلی رو گم می کنه. هدف اصلی چی بود؟ این که من با خوندن کتاب، بتونم زندگی بهتری داشته باشم. اما الان هدفم شد خوندن کتاب، تا تموم بشه و برم بعدی رو تموم کنم. پس تفکر روی مطالبش کو؟ هضمش کو؟ جذبش کو؟


سرت رو درد آوردم.

شاید یکمی این ایراد ها به خودِ دوست هات هم برگرده، اما تو هم حواست رو جمع کن.

ممنونم.

ان شاء االله خدا هرچه بیشتر ارزونت کنه و برسوندت دست محبین امیرالمومنین :)

(درِ گوشی یه کتاب دیگه هم بگم که فقط خواص بخونن! "اسرار آل محمد")



بعدا نوشت:

راستی یادم رفت بگم، از همه ی دوستان دعوت میکنم که در این چالش شرکت کنن :)))))))


بسم الله الرحمن الرحیم


(1)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- برای ما دوتا مهمون اومده که سرفه و تنگی نفس دارن.


+ ( بعد که یکم شرح حال گرفتم) باید برن بیمارستان

- نمیرن، هردوتاشون هم معتادن

ببخشید یه سوالی داشتم، مواد مخدر از ابتلا به بیماری جلوگیری می کنه؟ بخدا من به خاطر این کرونا از بس کشیدم معتاد شدم !


+ نه جلوگیری نمی کنه، میتونه بیماری رو تشدید هم بکنه.

- الکل چی؟ الکل اگه بخوریم جلوگیری نمیکنه؟


+ نه عزیزم :|

- باشه خدافظ



(2)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- آقای دکتر من سرفه می کنم.


+ (بعد از گرفتن شرح حال) کسی هم اطرافتون گرفته؟

- البته من دیگه خوب شدم، بعد که خوب شدم خانمم گرفت. از من گرفته؟


+ بله ممکنه. علائمشون چیاس؟

- ( بعد که یکم گفت) البته خانمم هم که علائمشون کم شد، بابام گرفتن. چون ما اونجا رفت و آمد داریم. یعنی بابام از خانمم گرفته؟


+ بله ممکنه. پدرتون الان چطورن؟

- بابام که الان خوبن، اما مادرم به خاطر کرونا بستری شد!


+ :|

- سوالی که من دارم اینه که ممکنه ما هم دوباره بگیریم؟


+ خیلی به ندرت، اما ممکنه

- ممنون خدافظ



(3)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ( یه حاج آقای سن بالا از اون گوگولی مگولی ها) سلام آقای دکتر. خوبین؟ ( بعد کلی تعریف کرد و تشکر کرد). آقای دکتر من یه سوالی دارم. آیا ممکنه که این ویروس از طریق هوا منتقل بشه؟ ما طبقه ی چهارمیم، این خانم و دخترای من هی در و پنجره رو باز می کنن. من سرما سرمام میشه. هی بهشون میگم نکنید این کار رو مبتلا میشیم. حالا اگه اجازه بدید من گوشی رو میذارم روی بلندگو، شما بهشون بگید که منتقل میشه، گوشی. بفرمایید !


+ این ویروس از طریق هوا منتقل نمیشه :)))))) پس تهویه ی هوا توی خونه اشکالی نداره. اما چون هوا یکمی سرده و حاج آقا اذیت میشن، هم در و پنجره ها رو کم باز بگذارید، هم حاج آقا یکم لباس بیشتری بپوشن

- ( بنده خدا فک کنم کلا نابود شد ! ) تشکر کردن و قطع کردیم



(4)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ببخشید من شنیدم که گل شب بو می تونه این ویروس رو منتقل کنه، درسته؟


+ از کی شنیدید؟

- از همین شایعه پراکن ها !


+ خب خودتون که دارید میگید شایعه پراکن ها :) نه، بوی اون به خودی خود نمی تونه منتقل کنه، مگه این که خودش یا گلدونش رو دست بزنید

- ممنونم



(+18)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ببخشید من با دوستم رابطه داشتم، می خواستم ببینم مبتلا شدم؟


+

- ما توی خونه آش پخته بودیم، بردم در خونه شون و یکم باهاش حرف زدم، بعد فهمیدم کروناش مثبت شده، می خواستم ببینم مبتلا شدم یا نه


+ . :)



(+18)

+ سلام، دکتر مهربان هستم، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

- ببخشید میشه با یه خانم دکتر صحبت کنم؟


+ بله گوشی .

توی ردیف روبرویی دومتر اون طرف تر یه خانم دکتر نشسته بود، تلفن شون که تموم شد اشاره کردم بیان سمت من. بهشون گفتم قضیه رو و خواهشکردم که تلفن رو جواب بدن. بعد که سوال طرف رو پرسیدن، گفتن یه لحظه گوشی. و اونجا بود که فهمیدم خانم دکتر استیجر هستن و قراره که سوال طرف رو بگن تا من جواب بدم. از قضا یکی دو نفر این طرف اونطرف مون هم کنجکاو شدن که چرا یه نفر اومده تلفن یکی دیگه رو جواب میده، لذا چشم تون روز بد نبینه. یه کنفرانسی متشکل از آقایون شکل گرفت، برای جواب دادن به سوال خانمی که نمی خواست سوالش رو به یه آقای دکتر بگه :)))))







تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تجهیزات نظافتی چکاوک پرواز روزمره های من کانال یاب عکس نوشته شورای دانش آموزی دبیرستان حضرت ولی عصر(عج) فرخ شهر (¯´Rikimaru`¯) موضوعات عمومی گفتار زیبا جهان بین