بسم الله الرحمن الرحیم


اون یه نفری بود که توی پست قبلی گفتم بعدا درباره ش می نویسم، دکتری بودن که وبلاگ صهبای صهبا رو داشتن.


همون زمانی که تو وبشون می نوشتن، یه بار باهاشون درباره طب سنتی م کرده بودم. و بعد که بحث تهران شد و خونه و اینا خیلی بهم لطف داشتن، مخصوصا اقای دکتر.


عصر روز دومی که اومده بودم تهران آقای دکتر تلفن زدن که چه کار کردی؟ گفتم دیروز ثبت نام بود. گفتن مجردی اومدی؟ گفتم بله و خوابگاه متأهلی ندادن و دنبال خونه می گردم. آقای دکترم نه گذاشتن و نه برداشتن. گفتن یه شب بیاین پیش ما! خلاصه اصرار کردن و آدرس دانشگاهشونو دادن. منم یه شب همون هفته اول رفتم و پیداشون کردم و با هم رفتیم محل ستشون به صرف شام! حدودا شمال شرقی تهران. و در عین حال خیلی ساده. سفره ی روی زمین و شام هم که استانبولی و زیتون و خیلی بی تکلف و راحت. نوشیدنی هم که عصاره انار.


سر شام بحث اربعین رو با دکتر صهبا و آقای دکتر پیش کشیدیم. اینکه آقایونی که همسرانشون عذر دارن، تنهایی برن یا نه. مثلا اینکه من بچه م 4 ماهشه و نمی تونم با خانمم برم، به نیابت از خانم و حانیه برم کربلا یا بمونم کنارشون یا هر سناریوی دیگه ای. و قضیه استخاره ای که کردیم و بد اومد و تنهایی و درد فراق از همسفر و حانیه رو براشون گفتم.


گفتیم و گفتیم و گفتیم. شنیدیم و شنیدیم و شنیدیم.

تهش انگار نتیجه این شد که این رفتن و نرفتن به شرایط هر کس مربوط میشه و کسی نمیتونه برای دیگران اظهار نظر کنه. ولی مهمتر از رفتن و نرفتن در آینده اینه که ما سلوک همسرانه خودمونو در زمان حال در راه امام حسین پیش ببریم.

گفتن مثلا طبیعیه که بعضی از خانم های باردار حال جسمیشون مناسب رفتن نباشه. حالا تصور کنین تو همین شرایط یه خانم باردار از این طرف تو دل خودش از شوهرش دل می کَنه و مدام بهش میگه تو رو خدا تو برو به جای من و بچه. از اون طرف شوهرش به خاطر خونواده ش از کربلا رفتن دل می کَنه و مدام میگه امکان نداره تنهات بذارم. از این طرف یه نفر داره با عواطفش می جنگه و شوهرشو می فرسته برای جهاد. از اون طرف شوهرش به خاطر اون از بالاترین میل قلبیش میگذره و میگه من وظیفه م یه جای دیگه و یه چیز دیگه ست و از این نرفتن داره میسوزه و آب میشه. حالا تو این شرایط دیگه مهم نیست ما بریم یا نریم. الان ما داریم کنار همدیگه و با این شرایطمون تو وجود امام حسین آب میشیم و میسوزیم. مسئله اینه که مؤمن تو زمان حال زندگی می کنه.

آینده اگه روزی بود یکی یا هر دومون می ریم. اگه هم روزی نبود، نمی ریم. هر چی خدا بخواد.


خیلی صحبتای خوبی شد. جای همتون خالی. شب هم با اقای دکتر رفتیم توی پارکشون یه تابی زدیم و کلی از مسائل فلسفی و رزق و اینا حرف زدیم. دکتر صهبا یه طرف، انصافا اقای دکتر هم یه طرف. خود اون صحبتا رو هم اگه یه موقع حالشو داشتم مینویسم براتون :)


+ توی تابستون و اون اولین دفعاتی که با دکتر صهبا بحث طب سنتی و اینا رو مطرح کردم، ازم پرسیدن به نظرت فارغ از تخصصی که به دست میاری، میزان اثرگذاری یه پزشک طب سنتی بر جامعه اطرافش بیشتره یا یه جراح مغز و اعصاب؟ بهشون گفتم فارغ از تخصص، هر چی تقوامون بیشتر باشه، بیشتر بر جامعه اثرگذاریم.

توی این هستیِ نظام مند، هرچی بیشتر خودمونو تو چرخ دنده های هستی چفت کنیم و از قوانینِ حِکمی اش تبعیت کنیم، برداشتمون هم بیشتر میشه.

اصلا سنت خدا اینطوریه که بعضی نتایج رو توی بعضی چیزهایی قرار داده ولی مردم جای دیگه دنبالش میگردن. مثه اینجا که اثر گذاری توی تقواس، نه شان اجتماعی.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

معرفی فیلمهای ترسناک به نام خدای زیبایی ها روزفا گنج دل سخن بزرگان پت شاپ heatingmat حفاظ شمال